خاطره ای از شهید ابوعلی

ساخت وبلاگ


زمانیکه در سوریه بودم با جواد محمدی در یک یگان خدمت میکردیم والبته هر روز با ابوعلی در ارتباط بودیم و هر روزهم میگفت چند روز بعد میام منطقه و این ادامه داشت تا از یگان ناصرین به واحدهای دیگری رفتیم جواد رفت به فرهنگی و منم رفتم به تخریب.

گذشت تا ابوعلی اومد خط و محور تحویل گرفت و شد مسئول محور ....مسئول محور به کسی میگویند که یک خط را تحویل میگیرد و وظیفه اش هدایت چند گردان هست چه در خط و چه در خط دوم و در حالت استراحت.

ابو علی به محض اینکه آمد جواد را برد پیش خودش و شد جانشین محور و ابو علی یک ....در اکثر ماموریتها با هم بودند و مشغول.

تا اینکه یک روز ابوعلی را دیدم و احوالپرسی و خوش بش و از من پرسید کجایی چند روزه دنبالت میگردم ...اگه وقت داری بیا بریم خط یک جریانی هست با هم ببینیم. با هم راه افتادیم رسیدیم به خط و باید پیاده میرفتیم و میدویدیم .و تند از منطقه ای که دشمن دید داشت رد شدیم البته تیر اندازی در خط یک جریان عادی بود و همیشه به سمت ما تیر میانداختند ولی ما در میرفتیم.

ابوعلی ساختمانی را نشان داد و گفت شبها دشمن میاید داخل ان ساختمان و گفت اگر صلاح میدانی تخریب کنیمش به طوری که هیچ اثری بجا نماند.

ساختمان ویلایی بزرگی بود وسط خط خودی و خط دشمن .....قرار بر این شد که دراولین فرصت آن را خراب کنیم ...اما انفجار در نزدیکی دشمن احتیاج به هما هنگی با فرمانده تیپ داشت ...و گفتم من با حاج محمد مسئول تخریب وقت حلب با ف تیپ صحبت میکنیم و موافقتش را میگیریم.

این جریان چند روز گذشت تا اینکه در منطقه ی خالدیه چسیبده به خانطومان مشغول کارم بودم که صدای انفجار شدیدی کل منطقه را لرزاند و دود سفیدی کل منطقه را گرفت  وهمزمان صدای هواپیما در فضا میپیچید ...به متطقه با دربین نگاهی انداختم که دیدم دود از سمت ابوعلی میاد گفتم یا ابوالفضل محور ابوعلی را زدن همزمان صدای بیسیم بلند شد و مرا صدا کرد ف تیپ بود گفت انفجاز از شما بود.

گفتم نه گفت برسی کنید و نتیجه را بگین ...با ابوعلی تماس گرفتم جوابی نیامد گفتم این رفیقمان هم شهید شد رفت

خلاصه هرچه پیگیری کردیم نتیجه مشخص نشد .....از تیپ به مراتب بالا تر هماهنگ شد و عنوان شد احتمال قوی هواپیما اشتباهی خط خودی را زده و به لازقیه ....پایگاه نیروهای روس خبر داده شد .....

تا چند روز گذشت و آب از آسیاب افتاد و ابو علی را دیدم البته در این بین چند بار دیدمش ولی اینبار.

همش میخندید و میگفت یک چیزی میکم ناراحت نشی گفتم بگو .....زد زیر خنده که اون انفجار چند روز پیش کار من بود من ده تا کپسول را منفجر کردم .

خیلی جاخوردم و ترسیدم چون کار با مواد منفجره تخصصی است والبته ابوعلی کار کرده بود اما مهمات دست ساز تروریستها که گل کرده است خییییییییییلی خطر ناک هست.

اون روز هیچ اتفاق ناگواری رخ نداد و همه چیز به خیر گذشت و البته به ابوعلی بیشتر دقت میکردیم .......تا دوباره انفجار نزند که البته دوباره و سه باره زد.

یکی ا زهمرزمان شهید

وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی...
ما را در سایت وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی دنبال می کنید

برچسب : خاطره ای از شهید همت,خاطره ای از یک شهید,خاطره ای از تعاون,خاطره ای از شهید مهدی باکری,خاطره ای از محرم,خاطره ای از دفاع مقدس,خاطره ای از شهدا,خاطره ای از شهید بابایی,خاطره ای از شهید ابراهیم هادی,خاطره ای از تابستان, نویسنده : dshohadaezeinabif بازدید : 285 تاريخ : چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت: 21:03