من و محمدتقی به واسطه معرفی یکی از دوستان با هم آشنا شدیم. ابتدای آشنایی و دیدار صحبت خاصی بین ما صورت نگرفت. ایشان خودش را معرفی کرد و من هم خودم را. شروط ما برای تشکیل زندگی ایمان بود و اخلاق که در رتبه اول همه خواستههایمان قرار داشت. تنها خواستهای که محمد از همسر آیندهاش داشت این بود که میگفت همسرم با شغلم کنار بیاید و من را همراهی کند تا بتوانم در کنارش آرامش داشته باشم. در حقیقت محمد به دنبال یک همسنگر بود و من خوب میدانستم که عاقبت شغل و جهادی که همسرم در پیش گرفته به شهادت ختم خواهد شد، چراکه من از همان ابتدا شهادت را در وجودش میدیدم.
جان کلام همکلامی شب خواستگاری من و محمدتقی این بود که میگفت که من میدانم شرمنده همسرم هستم، اما میخواهم همسرم همسنگر من باشد. 17/7/90 مراسم عقدمان برگزار شد که مصادف با تولد امام رضا (ع) بود. یک سال و نیم بعد یعنی در تاریخ 11/2/92 عروسی کردیم که مصادف با تولد حضرت فاطمه (س) بود. از زمانی که با هم عقد کردیم کم کم این احساس به من دست داد و با خودم میگفتم چرا او شبیه آدمهای دور و برم نیست. چرا شبیه کسی نیست. فراتر از یک آدم عادی بود. نمونه یک انسان کامل. از نظر من هیچ نقصی نداشت. تمام کارهایش را با اخلاص تمام انجام میداد. فروتنی و تواضع بزرگترین درسی بود که من از سالهای همراهی با محمدتقی یاد گرفتم.
وقتی کنارم بود باز دلتنگش میشدم
محمدتقی پاسدار تکاور گردان صابرین لشکر 25 کربلای مازندران بود. از دور و اطرافیان میشنیدم که زندگی با یک نظامی سخت است، ولی من در طول زندگی با محمدم که یک نظامی بود هیچ سختیای را ندیدم و نچشیدم. تنها سختی کار محمدم دلتنگیهایی بود که هنگام مأموریت رفتنش برای من پیش میآمد. من به محمد میگفتم حتی زمانی که پیش من هستی دلم برایت تنگ میشود، حالا این دلتنگیها زمان مأموریت رفتن شما دیگر جای خود را دارد و بیشتر هم میشود.
همیشه بیشتر دلتنگش میشدم تا اینکه بخواهم نگرانش شوم. چون میگفتم خدا هست و دلیلی برای نگرانی وجود ندارد. محمدم همیشه میگفت تا خدا نخواهد هیچ برگی از درخت نمیافتد. من تمام تلاشم را برای حفظ سلامتیام انجام میدهم. حالا اگر هم اتفاقی بیفتد خواست خدا بوده و باید راضی باشیم به رضای خدا. محمد در طول زندگی اصلاً از شهادت صحبت نمیکرد. ولی من از روی رفتار و کردارش میفهمیدم که یک روزی شهادت نصیبش میشود. محمد خودِ شهید بود! خودم میدانستم که با یک شهید زنده زندگی میکنم، تمام رفتار و کردارش مثل شهدا بود.
پدر محمد پاسدار بود و در جنگ تحمیلی هم شرکت داشت. چند تن از دوستان و همرزمان پدرشوهرم هم به شهادت رسیده بودند. پدرشهید در جبهه بود که محمد به دنیا آمد. وقتی به مرخصی برگشته بود، نام ایشان هم انتخاب شده بود. گویی ابتدا قرار بوده اسم را پدرشان برای او انتخاب کنند. اما نام محمد با توجه به خوابی که عمه ایشان از شهید محمدتقی هاشمینسب دیده بودند، محمدتقی انتخاب شد. شهید محمدتقی هاشمینسب یکی از نوادگان آیتالله سیستانی و از دوستان صمیمی و همرزم پدرشوهرم بودند. نام محمدم بر گرفته از نام اوست.
من و محمد یک سال و نیم عقد بودیم و سه سال هم زیر یک سقف با هم زندگی کردیم. حاصل این زندگی عاشقانه تولد تنها دخترم زینب در 16/5/1393بود. محمد عاشق اسم زینب بود و به من میگفت من چهار تا اسم انتخاب کردم و از بین این چهار تا اسم زینب را بیشتر از همه دوست دارم ولی باز هم هر اسمی که شما انتخاب کنید. هیچوقت نظرش را تحمیل نمیکرد.
همیشه دوست داشت نظر، نظر من باشد. من هم نام زینب را برای دخترمان انتخاب کردم، چون خوابی در این خصوص دیده بودم. محمد خیلی دوست داشت با زینب قرآن کار کنیم، دوست داشت حافظ قرآن شود. یادم است چند روزقبل از رفتنش زینب خیلی شیرینزبانی میکرد. محمد به من گفت: زینب کم کم همه چی را تکرار میکند. میتوانی قرآن یادش بدهی. محمدم وصیتهایش را برای دخترمان روی عکسهای یادگاری که با هم داشتند نوشت تا برای همیشه بماند.
وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی...
ما را در سایت وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : dshohadaezeinabif بازدید : 294 تاريخ : يکشنبه 29 اسفند 1395 ساعت: 2:28