روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم «سجاد طاهرنیا»1

ساخت وبلاگ


همسر شهید: چند لحظه قبل از شهادت به یکی از دوستانش گفته بود «حالم بهتر از این نمی شود»/ در نامه آخرش نوشته بود: «صدای بچه‌های شیعه سوریه را می‌شنیدم و نمی‌توانستم بمانم»

گفتم: واقعاً دوست نداری بمانی؟ گفت: چرا! ولی آرزو هم داشتم که اسمم بین مدافعین حرم باشد. من به صورتش نگاه نمی‌کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه می‌کردم، دلم به حالش می‌سوخت. گفتم حالا بمان اگر نروی بهتر است. دیدم گریه کرد و به التماس افتاد. من هم گریه‌ام گرفت. آخرش نتوانستم مقاومت کنم. گفتم باشد ایراد ندارد، حتی به شوخی هم گفتم نروی شهید شوی! خند‌ه‌اش گرفت. گفت: نه الان زود است.

گروه حماسه و مقاومت رجانیوز – کبری خدابخش: از وقتی رفتی برای دلداری و هم‌دردی جملاتی تکراری شنیده است... "گذر زمان تا حدی آرامت می کند"... " به خودت فرصت بده"... " گذشت زمان صبورت می کند"...

شهید سجاد طاهر نیا، یکی از شهدای روز تاسوعاست. امروز خانواده شهید روایت‌گر مختصری از زندگی شهید برای رجا نیوز بوده‌اند.

پدر شهید: دومین فرزندم آقا سجاد بود که 23 مرداد 64 به دنیا آمد و بعد هم آقا طاها. وقتی آقا سجاد به دنیا آمد من مرخصی بودم. یادم هست هم‌زمان با تولد آقا سجاد گواهینامه رانندگی را هم گرفتم. خیلی روز خوبی بود. البته من بیشتر منطقه بودم و زحمت بزرگ کردن بچه‌ها با مادرشان بود. آقا سجاد راهنمایی بود. هر روز ساعت 2 به منزل می‌آمد، اما آن روز ساعت 3 بود و سجاد هنوز نیامده بود. خیلی نگران شدیم. من گفتم: وقتی آمد اجازه ندارد به خانه بیاید. ظاهراً سر راه با دوستانش رفته بود یکی از این کلوپ‌های بازی کامپیوتری. وقتی آمد، به او گفتند که بابا گفته حق نداری بیای. وقتی قرار است ساعت 2 منزل باشی، ساعت 3 نباید بیایی.

مادر شهید: هیچ‌وقت ‌بچه‌ها را تنبیه نکردم. فقط یک مگس‌کشی داشتم که باهاش بچه‌ها رو تهدید می‌کردم، ولی نمی‌زدم. می‌گفتم بگیرید بخوابید و الا میام. آقا سجاد حتی بعد از ازدواجش هم همیشه این را می‌گفت، که مامان می‌گفت میام، ولی هیچ‌وقت نمی‌آمد.  سجاد بیشتر با خواهرش بود. خیلی به هم علاقه داشتند. بچه شلوغی نبود. تو همین رشت اسمش را نوشتیم مدرسه شهید مؤمنی. یکی از دوستان آقا سجاد خاطره جالبی می‌گفت. تعریف می‌کرد که در دوره دبیرستان یکی از بچه‌های کلاس یک حرکتی می‌کند که معلم‌شان ناراحت می‌شود. وقتی سئوال می‌کند که چه کسی این کار را کرد، سجاد گردن گرفته بود. معلم گوشش را می‌گیرد و از کلاس اخراجش می‌کند. دوستانش به او گفته بودند چرا گردن گرفتی؟ گفت چون دوستم پدر نداشت و نمی‌خواستم ناراحت شود. این‌طور بچه‌ای بود. سجاد خودش خیلی رفیق داشت. حتی پدرش گفت شما اول درست را تمام کن، دانشگاه برو بعد هرکاری خواستی بکن، ولی می‌گفت من با این وضعیت بی‌بندوبار، دانشگاه نمی‌روم.

خانواده ما مذهبی بود و ما حتی یک بار هم در یک مراسم که مبتذل باشد یا آهنگی در آن بگذارند نرفتیم. بچه‌ها هم همین‌طور. حتی بعد از ازدواج‌شان هم نرفتند. وقتی پدرش گفت اول درست را تمام کن، آقا سجاد خیلی ناراحت شد. بیشتر با من صحبت می‌کرد. یک روز آمد و گفت: بابا حرف شما را گوش می‌دهد، با او صحبت کن. من هم به پدرش گفتم مگر شما خودت وقتی خواستی بروی سپاه عاشق این کار نبودی؟ مگر از پدر و مادرت اجازه گرفتی؟ این بچه عاشق این کار است. ایشان خندید و گفت شما خودت مخالف بودی حالا چی شد موافق شدی؟ گفتم چون خودش دوست دارد. آقا سجاد ورودی 82 به سپاه بود. همین سپاه گیلان پذیرش شد، ولی برای آموزش به همدان رفت. یک روز اواسط دوره تماس گرفت و به من گفت: آمدند و یک سری افراد از جمله من را برای نیروهای ویژه انتخاب کردند خواستم از شما اجازه گرفته باشم و دوست دارم شما راضی باشید. من هم گفتم: وقتی وارد سپاه شدی، هرجایی که می‌گویند باید بروی. 12 سال عضو صابرین بود. شاید نصف این مدت را در مأموریت گذراند. هر موقع با اوتماس می‌گرفتم سر کار بود. با اینکه محل کارش تهران بود و بعد از ازدواج هم در قم خانه گرفت و ساعت کارش 2 عصر تمام می‌شد، ولی می‌ماند. در همان قم هفته‌ای 2 یا 3 بار هم دانشگاه می‌رفت.



وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی...
ما را در سایت وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dshohadaezeinabif بازدید : 179 تاريخ : شنبه 26 فروردين 1396 ساعت: 11:13