گفتگو با همسر شهید عبدالحمید سالاری۱

ساخت وبلاگ


گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: مدتی است از شکسته شدن این دل گذشته، هنوز قطره‌هایی از اشک‌های  آن روزها بر چشمانم نشسته، کجایی که به درد دل‌هایم گوش کنی، نیستی و من در حسرت این لحظه‌ها نشسته‌ام، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته‌ام در لا‌به‌لای برگ‌های زندگی، نیست برگی که از تو ننوشته باشم، نیست روزی که از تو نگفته باشم. هزار سال هم که بگذرد من در توهم حضورت نفس می‌کشم. من آن شانه‌هایت را می‌خواهم که پناهم بود. همان یک وجب از شانه‌ات تمام دارایی‌ام بود. من آن دست‌های گرمت را می‌خواهم که یک عمر عبادت نوشت. با آن نگاه مهربان و آن همه خوبی، من بی تو طاقت ماندن ندارم. وقتی دیروز باران بارید، «آن مرد در باران آمد» را به یاد آوردم، «آن مرد با نان آمد»، یادم آمد که دیگر پدرم در باران، با نانی در دست، و لبخند بر لب، نخواهد آمد، دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگی‌اش، با زمین و تنهائیش، با خورشید و نبودنش، به یاد پدر سخت گریستم، پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر می‌داشت، پدرم وقتی رفت دل من سخت شکست. رفتی، به همین سادگی، ما ماندیم و حجم بزرگی از ماتم‌های تلنبار شده در دل. ما ماندیم و همه آن حسرت‌هایی که تنها با یک در آغوش کشیدن می‌ریخت. ما ماندیم و جای خالی کوچکی که بزرگواری پدری چون تو را به یادمان می‌آورد. ما ماندیم و یک اندوه بزرگ. که ذره ذره اشک‌های‌مان نه‌تنها این آتش را فرو نمی‌نشاند؛ که سر بر می‌آوردش. کاش می‌دانستم جمعه‌ای که دستت را به نشان خداحافظی فشردم آخرین بار است که دستانت را گرم حس می‌کنم. کاش می‌دانستم تنها سه شب دیگر کنارت می‌آیم و دستانت را -و این بار سرد- به دست می‌گیرم. کاش این پرده‌ها نبود تا بار دیگر با سینه‌ای که نفس دارد در آغوش بکشمت و ببوسمت. کاش می‌دانستم بار دیگر که می‌بینمت؛ تو نمی‌بینی‌ام. نگاه تو را شهادت می‌رباید. انگار ملائک تو را میان بوسه‌هایی که برای خدا فرستادم دزدیدند. چگونه توانستی آن همه خاطره را در یک لحظه تمام کنی. همه را می‌بینم، اما جز تو که خاطره‌ای شدی ماندگار برای قلب‌هایی که منتظرت هستند. تو میان بودنت و یادت، یادت را برای‌مان گذاشتی و بودنت را افسانه ساختی. و حالا همه شادمانی قلبی ما از این است که تو مهاجرا الی‌الله بودی و چه زیبا خودت شهادتت را انتخاب کردی. مریم سالاری همسر شهید مدافع حرم عبدالحمید سالاری امروز گذری مختصر از زندگی همسرش با رجانیوز داشته است.

معرفی شهید

مریم سالاری سال 1356 در بندرعباس متولد شدم. عبدالحمید هم دوم شهریورسال 1355 در روستای سردر از توابع شهرستان حاجی‌آباد هرمزگان به دنیا آمد. دوران کودکی تا پایان راهنمایی در همان روستا می‌ماند، به خاطر نبودن دبیرستان جهت ادامه تحصیل به شهر بندرعباس می‌آید. سال اول دبیرستان بود که وارد نیروی انتظامی می‌شود، چند سالی آنجا خدمت می‌کند و پس از آن به شغل آزاد روی می‌آورد.

فصل تازه‌ای از زندگی شهید

من و عبدالحمید دخترخاله پسر خاله بودیم، خیلی همدیگر را نمی‌دیدیم. آن‌موقع من معلم نهضت سوادآموزی بودم، سال دوم خدمتم بود. خانه ما بندرعباس بود و خانواده عبدالحمید در روستای آبا و اجدادی‌مان سردر که از توابع حاجی آباد است سکونت داشتند. روستای‌مان 120 کیلومتر از بندر فاصله دارد. از طرف دیگر چون عبدالحمید آن زمان در نیروی انتظامی کار می‌کرد و به شمال کشور منتقل شده بود، کمتر در خانه بود و یک دیگر را کم می‌دیدیم. سال 78 در فصل برداشت خرما به روستا رفتم و سری به خاله‌ام زدم،که بعدها مادر شوهرم شد. خاله‌ام گلایه داشت که «عبدالحمید می‌خواهد از شمال انتقالی بگیرد و به زاهدان برود.» از من خواست وقتی به بندر برگشتم به او زنگ بزنم و از این تصمیم منصرفش کنم. من گفتم: «خجالت می‌کشم و نمی‌توانم زنگ بزنم.» اما اصرار کرد و نهایتاً قبول کردم. وقتی از بندر به عبدالحمید زنگ زدم، خیلی تعجب کرده بود که چطور دخترخالۀ مغرورش به او زنگ زده است. من هم خودم را به ناراحتی زدم و گفتم: «چرا می‌خواهد با قضیه انتقالی‌اش خاله را ناراحت کند.» و  تلفن را قطع کردم. بعدها برایم تعریف کرد: «وقتی آمدم پای تلفن و صدایت را شنیدم انگار یک حس خوبی در وجودم بود.» وقتی از مرخصی آمد با پدرش به خواستگاری آمدند اول موضوع را با مادرم که خاله‌اش می‌شود مطرح کرد و بعد آمدند خواستگاری. همان تماس ساده تلنگری شد که هر دو جدی‌تر به هم فکر کنیم. طوری که وقتی عبدالحمید به مرخصی آمد، از علاقه‌اش به من با خانواده‌اش صحبت کرده بود، آنها هم یک شب به خانه ما آمدند و قرار و مدارها را گذاشتیم. آبان 79 عقد و اسفند 79 هم مراسم عروسی‌مان بود. من از اول شرط کردم که باید انتقالی بگیرد و به بندر بیاید، او هم قبول کرد. بعد از انتقالی‌اش با هم، عقد ساده‌ای گرفتیم. پدرم به مهر 14 سکه اعتقاد خاصی دارد و از تجملات هم خوشش نمی‌آمد. مهریه من را یک جلد کتاب کلام‌الله مجید، 14 سکه بهار آزادی و یک آینه و شمعدان بود، فامیل‌ها به شوخی می‌گویند که آقای سالاری بلد نیست بیشتر از 14 بشمارد. اتفاق جالبی که در مراسم عقدمان اتفاق افتاد و فراموش نشدنی این بود که پدرم اهل تجمل‌گرایی نبود و قرار شد در مراسم عقد خاله و عمه و عمو و دایی باشند. و مراسم عقد بسیار ساده در منزل پدرم برگزار شد.  شب که مهمان‌ها آمدند و بعد از پذیرایی شام عاقد به منزل‌مان آمد و پرسید: «مهریه عروس خانم را بفرمایید» پدرم مهریه را بر روی کاغذ نوشت و تحویل عاقد داد، وقتی عاقد مهریه را خواند پدر عبدالحمید اشک در چشمانش حلقه زد و باور نمی‌کرد آقای سالاری که این‌قدر دخترش را دوست دارد چنین مهریه‌ای قرار دهد. از طرفی در فامیل همسرم مهریه دختر خانم‌ها تقریباً زیاد بود. وقتی عاقد خطبه عقد را جاری کرد و دفتر ثبت را باز کردند که من و عبدالحمید امضا کنیم، متوجه شدند که دفتر را اشتباهی آوردند و همین باعث شد من و پدرم و عبدالحمید و پدرش و سه نفر هم برای امضا به دفتر خانه برویم و امضا زندگی‌مان را آنجا انجام دهیم و من و عبدالحمید تا مدت‌ها به این موضوع که در شب اول زندگی‌مان اتفاق افتاده بود می‌خندیدیم.

زندگی ما تا چند سال در همان بندر عباس گذشت. عبدالحمید حدود شش سال قبل از شهادتش از نیروی انتظامی خارج شده بود. بعد از آن به همراه برادرش با وانت کار می‌کردند. شکل و شمایلش را که نگاه می‌کردی، یک مرد عیال‌وار زحمتکش را می‌دیدی که در آفتاب گرم بندرعباس کار می‌کند و روزگار می‌گذراند، اما در دلش خیلی خبرها بود. ارادتش به اهل بیت آن‌قدر بود که وقتی تصمیم به اعزام گرفت، چون در استان هرمزگان داوطلبانی چون او را سخت گزینش می‌کردند، خودش را به سیستان و بلوچستان رساند و از آنجا اعزام شد. عبدالحمید هیچ وقت مدعی صف اول نبود و اهل بیت او را از آخر مجلس چیدند.



وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی...
ما را در سایت وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dshohadaezeinabif بازدید : 155 تاريخ : شنبه 2 ارديبهشت 1396 ساعت: 4:46