گفتگو با همسرشهید مسلم نصر۱

ساخت وبلاگ


گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: شهید یعنی: به خیرگذشت.....نزدیک بود بمیرد.  تو،  چه می‌کنی، این میانه خون برادرم...؟ !برای بیداری ما...؟! آه... یادم رفته بود... شهید بیدار می‌کند... شهید دستت را می‌گیرد... شهید بلندت می‌کند... شهید، "شهیدت" می‌کند...  فکه و اروند یا دمشق و حلب... یا صعده و صنعا...! فرقی نمی‌کند... شهید، شهیدت می‌کند؛ باورنمی‌کنی...؟ بیدار که بشوی، جاده خاکی انحرافی رفته را برمی‌گردی به صراط مستقیم... شهادت میوه درختان جاده صراط مستقیم است...! یادت باشد: «شهید، شهیدت می‌کند»، فاطمه نصر امروز گذری کوتاه از 9 سال زندگی مشترک با همسر شهیدش برای خوانندگان محترم رجا نیوز می‌گوید:

کودکی شهید مدافع حرم مسلم نصر

سال 59 ششمین فرزند خانواده نصر در روستای موسویه شهرستان جهرم از استان فارس به دنیا آمد و نامش را مسلم گذاشتند. مرحوم حاج صمد نصر که پنج پسر و سه دختر داشت برای امرار معاش و رزق حلال سال‌ها در کویت فروشندگی می کرده تا فرزندانش با لقمه حلال بزرگ شوند. مادر مسلم هم زنی مؤمنه بوده که خیلی وقت‌ها به تنهایی بار بزرگ کردن فرزندانش را به دوش می‌کشد. مسلم از کودکی در درس  خواندن از هر فرصتی برای ارتقای معلوماتش استفاده می کرد و در زمینه معنوی هم پیش‌قدم از همه بود. از همان کوکی عشق به اهل بیت (علیه‌السلام) در دلش و نمازش را قبل از آنکه به سن تکلیف برسد می‌خوانده و روزه‌هایش را هم می‌گرفته. از کودکی در بسیج ثبت نام می‌کند و ارتباطش را حفظ می کند تا اینکه به جهرم می روند و در مسجد گوهر شاد و پایگاه بقیع یک بسیجی فعال می شود.

یکی از طایفه‌های روستای موسویه، طایفه نصر است. طایفه نصر اکثراً با هم فامیل هستند و دختران و پسران طایفه بیشتر اوقات از فامیل خودشان در همان طایفه ازدواج می‌کنند و فاطمه نصر و مسلم نصر هم یکی از همین جوانان طایفه بودند که با هم ازدواج می‌کنند.

زندگی مشترک

من و مسلم با هم فامیل بودیم و رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم، اما من چند سالی بود که مسلم را ندیده بودم، رفت و آمد ایشان نسبت به بقیه اعضاء خانواده اش کمتر بود و یک مدت هم دانشجو دانشگاه افسری تهران بود. تا اینکه خانواده اش به خواستگاری من آمدند و با توجه به شناخت کاملی که داشتیم جواب مثبت دادیم، روز خواستگاری وقتی قرار شد با هم تنها صحبت کنیم، کمی در مورد خصوصیات اخلاقی و اعتقادی خودش و من صحبت کردیم و مسلم بیشتر صحبتش بر روی شغلش بود. گفت : من یک نظامی هستم و یه جورایی کسانی که نظامی هستند همسر اولشان شغلشان است. و من عاشق شغلم هستم و اکثر اوقات در ماموریت هستم، آیا شما می توانید سختی های زندگی با یک فرد نظامی را تحمل کنید؟ من که یک شناخت قبلی نسبت به مسلم داشتم و همیشه هم دوست داشتم همسرم پاسدار باشد بله را دادم و در هوای سرد 28 دی ماه سال 85 من و مسلم سر سفره عقد ساده و بدون تجملات اما زیبا نشستیم.  من آن زمان کلاس سوم دبیرستان بودم و می توانم بگویم بهترین دوران زندگی‌ام دو سال نیم عقدمان بود، همیشه در حال گردش بودیم و اکثر اوقات پاتوق‌مان گلزار شهدا و کنار قبور مطهر شهدا بود. ظهرها که می خواستم از مدرسه برگردم اگر مسلم سر کار نبود، دم در مدرسه منتظرم می آمد می ایستاد تا با هم به خانه برگردیم و خیلی هم در درس خواندنم کمکم می کرد. حتی ثانیه ای نمی توانستیم دوری یکدیگر را تحمل کنیم و بیشتر اوقات به من می گفت: خانم دوست دارم برای همیشه در کنارم باشی. 21 آبان سال 88 رفتیم زیر یک سقف تا زندگی زیبا و شیرین را با یکدیگر بسازیم.


وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی...
ما را در سایت وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dshohadaezeinabif بازدید : 158 تاريخ : شنبه 9 ارديبهشت 1396 ساعت: 9:22