خاطره اى از شهید مدافع حرم جاویدالأثر جواد محمدى (محرم) به روایت یکى از همرزمان

ساخت وبلاگ

بسم رب الزهراء

چه می جویی؟ عشق؟ همین جاست

چه می جویی؟ انسان؟ اینجاست

همه تاریخ اینجا ناظر هست 

بدر و حنین و عاشوراء اینجاست

و شاید آن یار او هم اینجا باشد ...

ما همه افق های معنویت انسانیت در شهدا تجربه کردیم، ما ایثار را دیدیم که چگونه تمثل می یابد، عشق را هم، امید را هم، زهد را هم، شجاعت را هم ... و همه آنچه را دیگران جز در مقام لفظ نشنیده اند ما به چشم دیدیم ...

- همینطور که داشتم به صوت زیباى شهید آوینی گوش می دادم و در ذهنم داشتم آن را با حوادث و خاطراتی که اینجا برایم اتفاق افتاده مطابقت می دادم که بیسیم صداش در اومد:

   - سید سید، حجت

   - سید سید، حجت

   - بگوشم حاجی 

   - وسایلتو جمع و جور کن باید با چند تا از نیرو ها برى به سمت حماه

   - چشم حاجی 

بدو بدو رفتم و خودمو آماده کردم

بوی هجوم میومد.

گذشت. بعد چند ساعتی رسیدیم منطقه حماه، حدسم درست بود!

بله، عروسی داشتیم. اونم چه عروسی!

همه نیروها داشتند تجهیز می شدند و محرم (شهید جواد محمدی) رو دیدم که داشت بچه ها رو خوب توجیه می کرد نسبت به منطقه و منم رفتم تو جمعشون و گوش می دادم.

(یکی از شهدایی که واقعا به دلم نشسته بود همین شهید محرم بود. آدم خاک و متواضعی بود. تو این چند روزی که حمله بودم رفتارشو زیر نظر داشتم واقعاً زحمت مى کشید. خدا هم چند روز بعد خیلی زیبا مزد زحماتش را داد).

چیزی که از این شهید یاد گرفتم این بود که، واقعاً باید قدر این توفیق بزرگ که خدا راه را برات باز کنه و بتونی در صف مجاهدین باشی رو دونست. صبح تا شب زحمت می کشید. یعنی به تمام معنا نوکری بچه ها رو می کرد. بعضاً بودند تعدادی که همش به ظاهر شهادت شهادت می کردن و من من و ...

اما تا لنگ ظهر خواب بودند و موقع کارم اون طور که باید کار می کردن نبودند.

بگذریم فقط چیزی که میشه گفت اینه که، هیچی بدون زحمت و سختی و اشک و دعا و توسل بدست نمیاد اونم "شهادت"!!!

اول کار جنگنده های روسی یه سری از نقاط رو شروع به زدن کردند و بعد بچه های ادوات مشغول به زدن شدند و حسابی نقل و نبات ریختند رو سری حرامی ها، 

بعد هم نیروها کشیدن جلو و درگیری شروع شد.

حدوداً تا یک نیمه شب درگیر بودیم.

یکی از جنازه های این حرامی ها که هیکل درشتی هم داشت تو شیار افتاده بود، 

دو تا خشاب پُر داشت سریع برداشتم چون فشنگ هام رو به خلاص شدن بود. بعد تو جیبش یکى دو تا چیز پیدا کردم یکی کتاب بود که اصلاً نمیخوام در موردش بگم فقط به اهل بیت جسارت کرده بودند و دومی هم یه بسته قرص بود که نفهمیدم چیه و بعداً یکی از رفقا گفت: اینو بخوری از اینجا تا دمشق بدوی خسته نمیشى.

مشغول درگیری بودیم که اوضاع از ساعت یک نیمه شب به بعد تغییر کرد. 

باران خمپاره های دشمن شروع شد و وجب به وجب می زدند.

تا اون موقع چند تا از شاهدها رو (تپه) گرفته بودیم. محرم هم نمیدونم شاهد ٨ بود یا ٩ که پرواز کرد.

شهید محمدی رفت روی یکی از شاهدها، بی ام پی دشمن رو بزنه که با سرعت داشت به طرف بچه ها می اومد، قناص یکی زد تو پاش و افتاد. من خودم تا اینجا رو بیشتر نتونستم ببینم و بعداً از بچه ها شنیدم که بی ام پی از روی پیکر مطهرش رد شده و دست دشمن موند

همه معادلات بهم ریخت. فاطمیون تعداد شهدای زیادی تو اون عملیات داد و بیشتر هم پیکرها برنگشت

حالا تعداد زخمی و اسرا بماند!

خودمون رو هر طور شده بود، عقب کشیدیم تا به سنگرهای خودی رسیدیم.

فردا اون روز با بچه ها نشسته بودیم که گفتند برید بهداری که یکی از بچه ها رو آوردند.

رفتیم داخل. شناختمش بهش گفتم خدا رو شکر زنده میبینمت ابو ...

گریه امانش نداد و بعد اینکه یکم آروم شد داستان رو برامون گفت: ...

راه رو گم کرده بودم و یه تیر هم تو پهلوم خورده بود، نه میتونستم عقب بکشم، نه اصلاً میدونستم کجا هستم و سنگرهای خودمون کدوم سمت هست.

همین طور تو یه چاله پنهان شده بودم و زیر لب برای یه مدتی می گفتم "یا زهراء یا فاطمه الزهراء اغیثینى ادرکنى" اینو می گفتم و دست روی پهلوم به یاد مادر سادات، که یه دفعه دیدم تو اون بیابان که هیچ کس نبود جز من دیدم یه خانمی داره میاد طرفم. ترسیدم، گفتم یه خانم این وقت شب، اونم اینجا چیکار میکنه؟ اسلحه خودمو مسلح کردم و به سختی نشستم نزدیک تر شد تا جایی که به عربی گفتم چه کسی هستی؟

اون خانم جواب داد، پسرم مگر منو صدا نزدی!

یه لحظه بغض خفم کرد و شروع کردم به گریه و زبونم بند اومده بود.

اون خانم حضرت زهرا (سلام الله علیها) بودند.

چیزی که فقط یادم مونده همین هست:

   - پسرم چی شده؟

   - خانم؛ راه رو گم کردم و پهلوم زخمی شده و نمیتونم برگردم.

خانم حضرت زهرا (سلام الله علیها) گفتند: نگران نباش منم پهلوم درد میکنه.

بعد از اینو دیگه یادم نمیاد تا اینکه، چشمامو وا کردم دیدم گوشه مقر ... افتادم و چند تا از بچه دارن میان طرفم و بعد هم آوردن منو اینجا چیزی که هنوز منو حیرت زده کرده این هست که، فاصله مقر ... تا اون نقطه ای که من بودم چندین کیلومتر بود و فهمیدم این مسافت طی شده که منو تا اینجا رسانده بود چیزی جز معجزه نبود.

ابو ... که اینا رو گفت بچه های دیگه هم که داخل بودن اشک از چشماشون سرازیر شده بود و فضای عجیبی تو اتاق حکم فرما بود.

ما معنای جهاد اکبر و اصغر را درک کردیم، آنچه را که عرفاى دلسوخته حتی به سرِ دار نیافتند، ما در شب های عملیات آزمودیم.

التماس دعای ظهور

سید سرباز فاطمیون 

یازهرا

@labbaykeyazeinab

وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی...
ما را در سایت وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dshohadaezeinabif بازدید : 148 تاريخ : جمعه 6 مرداد 1396 ساعت: 12:23