شهید مهدی نظری

ساخت وبلاگ

بـرگـی از خـاطرهۦ رزمنـده فاطمـی با

شــهید والـا مقــام

شهید مهدی نظری

یادش بخیر با مهدی خیلی سالها پیش بچه محل بودیم و در یک منطقه زندگی میکردیم، به قول بچه ها شرور2 اسم او بود

روزی که اعزام میشدیم چون شناسنامه دار بود یه جور یواشکی با یه اسم دیگ آمده بود، تو 72 تن دیدمش از بچه ها دورتر ایستاده بود.

از دور دیدم چهره برایم آشنا بود جلو رفتم دیدم مهدی هست سلام روبوسی کردم، گفتم مهدی توهم میخوای باما بیای گفت: اره مگه من نمیتونم!

گفتم چرا داداش ولی اگه بفهمند شناسنامه داری نمیزارند اخراجت میکنند جلو آمد گفت جان داداش هیچی نگو منم میخوام باشما بیام خلاصه مارا راضی کرد به کسی چیزی نگیم. 

من هم چیزی نگفتم رفتیم آموزشی، آموزشی را تمام کردیم وارد سوریه شدیم سید احمد که از پادگان از ما جدا شد من به همراه حسین فیاض، مهدی نظری و سید اسحاق در ارگان شناسایی مشغول فعالیت شدیم

چندین چندتا عملیات رفتیم یادش بخیر مهدی با حسین باهم شده بودند دوتا دیوانه جنگ و درگیری هروقت این دوتا باهم میشدند دیگه کسی جلو دارشان نبود

مهدی نفر چهارم گروه ما بود شخصی شر و شوخ بود ولی دلی به صافی دریا داشت مهدی همچون برادر بزرگم بود ولی به من همیشه احترام میگذاشت

یادش بخیر علاقه شدیدی به بی بی زینب داشت یاد آنروزی که در ملیحه زخمی شده شده بود از ناحیه پا ، وقتی به عقب میبردم من از دستش ناراحت بودم که چرا بی احتیاطی کردی...

که فقط میگفت داداش منو ببخش حسین فیاض تنها مونده وقتی به نقطه جای امن رساندم گریه میکرد میگفت منو ول کن برو پیش حسین... داداش برو داداش کوچیکه زمین گیر شده برو منو ولم کن خدایا چه روز سختی بود آنروز از گروه پنج نفره ما سیداحمد که شهید شده بود در عملیات قبلی، در آن عملیات حسین فیاض شهید شده بود مهدی زخمی شده بود سید اسحاق که رفته بود پیکر حسین عقب بیاورد ترکش سطحی به سینه اش خورده بود

درآن عملیات فداکاری را از مهدی آموختم همیشه به فکر دیگران بود و از زورگویی متنفر بود.

تا روزی که به مرخصی آمدم ب گمانم مهدی و پیکر حسین را با هم به ایران آوردند من در منطقه بودم ودر تشییع حسین فیاض نتوانستم شرکت کنم

وقتی به قم رسیدم به حضور مهدی رفتم خداروشکر مهدی بهتر شده بود وباهم رفتیم سر مزار حسین.

مهدی در آن روزها خیلی ناراحت بود و میگفت مقصر من بودم ک حسین تنها گذاشتم ای کاش من جای حسین بودم سرخاک گریه میکرد میگفت خدایا مرا ببخش جانم را بگیر میخوام پیش برادرم بروم. 

چند وقتی در مرخصی بودیم و تاباهم اعزام شدیم و او اینبار در تخریب مشغول شده بود ومن در شناسایی بودم آن دوره تموم شد خیلی تنها شده بودم از گروه پنج نفره ما فقط مهدی مانده بود...

چون در مرخصی بودم شنیده ام کوچکترین عضو گروه، یعنی سیداسحاق هم شهید شد..

دیوانه و حیران بودم به مهدی گفتم بیا باهم اعزام شویم در یک جا باهم خدمت کنیم گفت داداش بیا یه چند وقت از هم دور باشیم.

مهدی اعزام شد من که خیلی احساس تنهایی میکردم دوباره تصمیم گرفتم، بعد از یک ماه از اعزام مهدی رفتم منطقه، که شنیدم مهدی هم شهید شد...

 خدایا !!!

مرا ببخش که در کنار

سید احمد

سیداسحاق و

مهدی نبودم.

بعد از شهادت سیداحمد و حسین فیاض مهدی به من گفت یه چند وقت ازهم جدا باشیم چون ماپنج نفر خیلی وابسته هم بودیم ای کاش به حرف مهدی گوش نمیدادم و با مهدی اعزام میشدم 

آخرین نفر گروه هم رفت مرا تنها گذاشت ...

ولی قول میدهم که راهتان را ادامه دهم و تنهایتان نگذارم به امید دیدار...

روحش شاد و یادش گرامی

گروه فرهنگے سـرداران_بے_مـرز 

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی...
ما را در سایت وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dshohadaezeinabif بازدید : 197 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1396 ساعت: 0:52