گفتگو با همسر شهید ابوالفضل راه چمنی۵

ساخت وبلاگ


حماسه بانو: بعد که تلفن رو قطع کردن، چی شد؟

همسر شهید: بعد از قطع تلفن تا چند لحظه ای بین ما سکوت عجیبی بود. من که از دلشوره حالم بد بود و بغض کرده بودم، نگاهی به آقا ابوالفضل کردم ، دیدم اون هم فکرش مشغول هست. به من نگاه کرد. 

نم نم اشک می ریختم. بهم گفت مگه خودت نگفتی برو؟ پس چرا گریه می کنی؟ گفتم نمی دونم.. دلم شور میزنه...

این اولین باری بود که دلم برای رفتنش شور میزد.... بهم گفت نمیدونم چرا دل خودمم شور میزنه. 

خودم کمی گلاب خوردم تا آروم باشم. به آقا ابوالفضل هم که از دلشوره معده درد گرفته بود شیرین بیان دادم. 

هنوز خبر نداده بود که میره یا نه... مدام با من شوخی می کرد که از حال دلشوره بیام بیرون. 

بهم گفت اگه تا ساعت ۱۲ ظهر زنگ نزنن یعنی کسی به جام میره و ماموریت من کنسل هست. اینطور میگفت که من خوشحال بشم. من مخالفتی نداشتم ولی حالم هم دست خودم نبود ... وسط های حرف زدن گوشی  ابوالفضل زنگ خورد. با حالت شوخی گفت وای خودشه!! ازم پرسید بهشون چی جواب بدم؟ گفتم بگو میام!!

از دلش خبر داشتم. بیقرار حرم بود. دلش اینجا نبود. مخالفت من فقط غمش رو زیاد تر می کرد. 

نمی خواستم ناراحتیش رو ببینم!

چند روز به تولد آقا ابوالفضل مونده بود. یعنی ۲ اسفند ۹۴. تصمیم گرفتم که داره ۳۰ ساله میشه براش تولد بگیرم. دفعات قبل معمولا ماموریت بود و امکان تولد گرفتن نبود. 

خونه جدیدی که اومده بودیم سر کوچش شیرینی فروشی داشت. روز یکم اسفند کلا با خودم درگیر بودم که چطوری برم کیک سفارش بدم؟دوست نداشتم با هم بریم . دوست داشتم غافلگیر بشه.

دفعات قبل برای هیئت از اون شیرینی فروشی شیرینی گرفته بود . کارت شیریتی فروشی تو خونه بود. زنگ زدم، ولی چون مرد بود نتونستم صحبت کنم و قطع کردم. ولی هنوز فکرم مشغول بود. آقا ابوالفضل هنوز از سر کار نیومده بود که خانم صاحب خونه اومد بالا . با من کار داشت. قضیه تولد رو براش گفتم. گفت کاری نداره. من میرم برات سفارش میدم. همون موقع تلفن خونه زنگ زد..

حماسه بانو: کی پشت خط بود؟

همسر شهید: آقا ابوالفضل بود. هر روز قبل از حرکت به سمت خونه زنگ میزد. شدت وابستگی من به خودش رو میدونست. صبح که میرفت سرکار، هنوز نرسیده بود محل کارش، زنگ میزدم و می‌گفتم دلم برات تنگ شده!! میخندید و می گفت: من همین الان از پبشت اومدم!  چون گوشیش رو دم در تحویل میداد، در طول روز نمیتونستم باهاش حرف بزنم، برا همین به محض اینکه گوشی رو برمیداشت بهم زنگ میزد و میگفت خانم من دارم میام'.

اون روز وقتی رسید خونه، هنوز خانم همسایه، خونه ما بود. آقا ابوالفضل یه سلامی کرد و رفت داخل اتاق. برای سفارش کیک پول میخواستم، رفتم تو اتاق که بردارم، متوجه شد. گفت : لازم نیست من بدونم چکار میخوای بکنی؟ منم که نمیخواستم کیک لو بره گفتم نه لازم نیست! 

پول دادم رو به خانم صاحب خونه و بهش گفتم که روی کیک  حتما نوشته بشه همسرعزیزم تولدت مبارک!

در حیاط خونه که بهم خورد، ابوالفضل رفت سمت پنجره. دید که خانم همسایه جایی رفت. حسابی کنجکاو شده بود. به کارامون مشکوک شده بود. خندید و گفت راستش رو بگو کجا فرستادیش؟

منم بهش نگفتم . ولی نمیشد. خیلی کنجکاو شده بود و مدام میخندید و سوال میکرد.

گوشی خونه زنگ زد. خانم صاحب خونه بود. داشت آهسته صحبت میکرد. گفت برات سفارش دادم ولی غروب نیستم. میتونی خودت بری بگیری؟  تشکر کردم و گفتم آره میرم...

حماسه بانو: بالاخره بهشون گفتید جریان چیه؟

همسر شهید: بله دیگه. آنقدر کنجکاو شده بود که من مجبور شدم بهش گفتم :" امشب تولدت هست، من برات کیک سفارش دادم. کیک رو ببریم خونه پدرت و با هم بخوریم'' 

گفت:" باشه من نماز مغرب میرم مسجد بعد میام دنبالت بریم کیک رو بگیریم و بریم خونه بابا اینا'' 

آقا ابوالفضل آماده شد که بره مسجد، گفتم بذار چند تا عکس ازت بگیرم . چند تا عکس گرفتم . رفت مسجد. من هم نمازم رو خوندم و آماده شدم. خواهر آقا ابوالفضل زنگ زد که چرا پس نمیاید؟ گفتم هنوز آقا ابوالفضل از مسجد نیومده. زنگ زدم بهش، گفت الان میام. کمی طول کشید بیاد. وقتی اومد کلی معذرت خواهی کرد و گفت که چند نفر درگیر شده بودند داشتیم آشتی میدادیم..

سر کوچه کیک و شمع رو گرفتیم و رفتیم خونه پدرشون... خیلی خوش گذشت. کلی عکس و فیلم گرفتیم. 

فردای اون روز بهم یه جمله ای گفت که شک ندارم میدونست این دفعه شهید میشه. گفت خانم شهدا همیشه قبل از رفتن یه کار خاصی میکنند،یا یه اتفاق خاصی براشون می افته....گفت تو هم برام تولد گرفتی... سرش رو کمی تکون داد..  حرفش رو خورد.... ولی من متوجه منظورش شدم! منظورش این بود که " برای من تولد گرفتی و من هم شهید میشم'' آرزویی که همیشه انتظارش رو می کشید..

قرار بود آقا ابوالفضل منو ببره شهرستان خونه مادرم بعد برگرده و بره ماموریت..

شب رفتن داشتم چمدونش رو می‌بستم، بهم گفت " خانم شما خودت مسافری برو ساک خودت رو ببند. من از خونه پدرت که برگشتم، خودم چمدونم رو می‌بندم''بهش گفتم :"نه! دوست دارم خودم چمدونت رو ببندم'' میخواستم اینطوری موافقتم رو از رفتنش نشون بدم...

از اینکه وسایلش رو  آماده میکردم کلی خوشحال شد و تشکر کرد..

سه شنبه ۶ اسفند رفتیم سبزوار خونه مادرم...

حماسه بانو: اعزامشون کی بود؟

همسر شهید: 6 اسفند رفتیم به سمت سبزوار که منو برسونه و خودش برگرده. توی قطار یه فیلم دیدیم از کانال مدافعان حرم، یک فیلم از یک شهید که  چند نفر از نیروهای نظامی ایرانی که برای جنگ به سوریه رفته بودند رو نشون داد که یکی داشت ده بیست سی چهل میکرد که ببینه کی اول شهید میشه. یک نفر که سرش به زانوش بود انتخاب شد و بعد از چند روز شهید شده بود. وقتی اون فیلم رو دیدم خیلی برام جالب بود. به آقا ابوالفضل نشون دادم و با خنده بهش گفتم اگه تو جمع شما هم چنین اتفاقی افتاد نایستی ها!! سریع مکان رو ترک کن! به حرفم خندید و گفت باشه!

قرار بود ۷ اسفند برگرده پاکدشت که ۸ اسفند عازم بشه.ولی اینطور نشد.

همش زنگ میزد و می‌پرسید و بهش می‌گفتند که تاریخ حرکت معلوم نیست. 

از خونه مادرم تا مشهد راه زیادی نبود . حالا که ماموریت به تاخیر افتاده بود تصمیم گرفتیم که به زیارت امام رضا علیه السلام بریم. تو مشهد هم قرار شد که دعا کنیم تا حضرت زینب سلام الله آقا ابوالفضل رو بطلبن. از سفر یک روزه مشهد که برگشتیم، شب همون روز تماس گرفتن و گفتن که زمان حرکت ۱۱ اسفند هست. 

قبل از حرکت ازش فیلم و عکس گرفتم. دفعه اول بود که قبل از رفتن این کار رو میکردم. چهره اش خیلی نورانی بود. همین که رفت سریع عکس ها و فیلم رو نگاه کردم . بعد از چند دقیقه رفتن دلم به اندازه یک سال برایش تنگ شد. موقع رفتنش گریه نکردم. نمیخواستم اشکم دلش را بلرزاند..

۱۰ اسفند به سمت پاکدشت حرکت کرد و خودش را شب برای هیئت رساند و در آخرین شب حضورش در هیئت شرکت کرد. قرار بود سه شنبه ۱۱ اسفند عازم شود. بعد از ظهر به سمت فرودگاه حرکت کرده بود. مدام زنگ میزدم و از احوالش با خبر میشدم. آخر خودش زنگ زد و گفت خانم الان میخوایم پرواز کنیم! منم گفتم برو به سلامت!.. بهش گفتم رسیدی حتما زنگ بزن نگران هستم...

حماسه بانو : از سوریه تماس میگرفتن؟

همسر شهید: بله.. معمولا هر روز زنگ میزد. بعضی وقت ها روزی دوبار! در هر بار هم حدود ۲۲ دقیقه صحبت میکردیم. تماس ها هر ۱۰ دقیقه قطع میشد. دوباره تماس می‌گرفت.

روز قبل از سال تحویل زنگ زد و با هم صحبت کردیم. پرسید فردا ساعت چند سال تحویل میشه؟ منم بهش گفتم. ولی اشتباه متوجه شده بودم و چند دقیقه ای جابه جا گفته بودم. موقع سال تحویل داخل حیاط بودم. وقتی اومدم داخل ، دیدم رهبر  در تلوزیون صحبت میکنند! فهمیدم سال تحویل شده بوده و من ساعت رو اشتباهی به آقا ابوالفضل گفته بودم! 

گوشیم زنگ زد. خودش بود! همسر عزیزم! جواب دادم. بعد از احوال پرسی خندیدم و عید رو تبریک گفتم! گفت مگه سال تحویل شده؟ گفتم آره، من اشتباهی گفته بودم.

تو ایام تعطیلی سال نو که به عید دیدنی میرفتم، یه دفعه که آقا ابوالفضل زنگ زد ازش پرسیدم شما هم به عید دیدنی رفتید؟

گفت بله رفتیم!! کلی هم از داعشی ها پذیرایی کردیم! دفعه اولی بود که اسم داعش را پشت گوشی گفت! کلی تعجب کردم! همیشه خیلی مراعات میکرد. اگه من میگفتم از داعشی ها چه خبر؟ میگفت دایی کی؟؟ وقتی اینطوری میگفت متوجه میشدم که باید حرفی نزنم!

 3 روز قبل از شهادتش، تماس گرفت. من خیلی دلتنگ شده بودم! بهش گفتم من دلم برات تنگ شده!!  با مهربونی گفت:" خانم تو قدم هایی که من بر میدارم شریک هستی!!" بهش گفتم :"نمیشه به جای ۴۵ روز، ۴۰ روزه بیای؟ من خیلی دلم تنگ شده،" دلداریم داد و گفت نمیشه، خیلی کار داره...'

حماسه بانو: نگران شهید شدنش بودید یا فقط دلتنگی بود؟

همسر شهید: راستش اینکه نگران خودم باشم که یه وقت از دستش بدم، نه، این نبود! بلکه دوست داشتم، کسی که من عاشقش هستم، به بهترین درجه پیش خدا برسه. اما دوریش خیلی اذیتم میکرد. خیلی بهش دلبسته بودم. ولی این دلبستگی رو در تصمیم گیری برای رفتنش دخالت نمیدادم. حتی در جواب کسی که به شوخی بهم گفت یه ذره جلو ابوالفضل غیبت دیگران رو کن تا شهید نشه، گفتم نه نمی خوام جلوی پیشرفتش رو بگیرم.

ولی همیشه باهاش شوخی میکردم و می‌گفتم اگه شربت شهادت آوردند نخوریا... بریز دور! یادمه یه بار بهم گفت اینجا شربت شهادت پیدا نمیشه، چیکار کنم؟؟ بهش گفتم کاری نداره! خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند! خندید گفت اینطوری خودم شهید نمیشم که، بقیه شهید میشن!

"شربت شهادت" یک جورایی رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم تو تلگرام یه پیام از یه مخاطب اومد که من نمیشناختم! متنش این بود: "ملازم!! مدافع هستم! اگه کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم!! "

من اصلا به متن توجه نکردم. فکر کردم یکی از همکاران  آقا ابوالفضل هست. چون قبلا خط من دستش بود، فکر کردم با همسرم کار داره. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خونه مادرم اینا زنگ زد. ''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوال پرسی گفت که این، خط دوستم هست ،کاری داشتی پیام بده...

دو روز قبل از شهادت که آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم...مثل همیشه! یادم هست که بهش گفتم: ببخشید اگه زن خوبی برات نبودم! بهم گفت که خدا دو تا نعمت بزرگ بهم داده زن خوب پول خوب! .. بعدش هم زد زیر خنده.... 

با تعجب ازش پرسیدم حالا بین این دو تا چه ارتباطی هست؟؟ گفت اینکه پول رو خرج خانم خوبم کنم!! وقتی دید من از حرفش خوشم اومده، سریع گفت: پس حالا میشه یک ماه دیگه هم بمونم؟؟ منم با خنده گفتم دو ماه دیگه بمون!! ولی خیلی شدید دلم براش تنگ شده بود....

حماسه بانو: چطور خبر شهادتشون بهتون رسید؟

همسر شهید: آقا ابوالفضل تو آخرین تماسش که دوشنبه بود، بهم گفت شاید تا یک هفته نتونه تماس بگیره. برا همین وقتی سه شنبه تماس نگرفت زیاد نگران نشدم. وقتی سه شنبه شب میخواستم بخوابم خیلی از نظر روحی آروم بودم. چهارشنبه برخلاف همیشه که  تو تلگرام بودم، اصلا به گوشی نگاه نکردم. دوستام  مدام زنگ میزدن و از حالم میپرسیدن. تعجب کرده بودم. گوشی آقا ابوالفضل هم دست من بود خیلی از دوستان ایشون هم زنگ میزدن. من جواب نمی دادم. ولی تعجب کردم . با خودم گفتم این ها که میدونن آقا ابوالفضل ماموریت هست، پس چرا زنگ میزنن؟ 

داشتم نهار میخوردم که خاله م اومد، ولی داخل خونه نیومد. داداشم رفت بیرون و مادرم رو صدا کرد که گفت بیا خاله کار داره. مامانم رفت بیرون. دیدم صدای گریه خاله م میاد.. من بیخبر از همه جا به علت ناراحتی خاله فکر میکردم... رفتم بیرون.. خاله گفت که پدر بزرگم به شدت مریض هست. ولی مامان قبول نکرد که پدر بزرگم مریض باشه و یه دفعه گفت ابوالفضل؟ خاله م گفت آره! ولی زخمی شده! مامانم گفت نه، حتما شهید شده و شروع به گریه کرد...

من مبهوت و شوک زده  بودم...  فقط می گفتم دروغه دروغه... با اینکه شهادت برام یه چیز طبیعی بود و میدونستم بالاخره راهی هست که خودمون انتخاب کردیم، ولی خیلی شوکه شده بودم. اصلا اشکام نمی اومد. ... دوست داشتم تنها باشم.... فقط فکر میکردم.... برام قابل هضم نبود...

دوستم که خانم یکی از همکارای آقا ابوالفضل بود، دوباره زنگ زد. دید من حالم خوب نیست، فهمید که متوجه شدم... گریه کرده بود...صداش گرفته بود... صبح م تماس گرفته بود و وقتی پرسیده بودم چرا صدات گرفته؟ گفته بود سرما خوردم.. باهاش کلی دعوا کردم گفتم چرا صبح  نگفتی؟ بیچاره میگفت آخه چی میگفتم...

دلیل تو تلگرام نرفتنم از صبح هم به خاطر این بوده که خدا نخواسته من خودم عکس آقا ابوالفضل رو ببینم و حالم بد بشه''مطمئن هستم آرامشی که شب شهادت داشتم به خاطر دعایی که آقا ابوالفضل در حق من کرده''نخواسته اذیت بشم''تو کل زندگیمون خیلی هوای منو داشت''

راه افتادیم به سمت پاکدشت... تو راه انگار هنوز باور نکرده بودم...  همش منتظر بودم تو کانال مدافعان حرم عکس آقا ابوالفضل رو ببینم.. مدام به گوشی نگاه می کردم... تا اینکه بالاخره خبر رو دیدم... نوشته بود: پرواز پرستویی دیگر ''شهید مدافع حرم ابوالفضل راه چمنی''

انگار با دیدن اون عکس آب سرد ریختن روی من...

دیگه باورم شد..

آقا ابوالفضل چهار شنبه، قبل از اذان صبح به درجه رفیع شهادت نائل شده بود... الحمدالله

.






وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی...
ما را در سایت وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی دنبال می کنید

برچسب : گفتگو با همسر,گفتگو با همسر شهید مدافع حرم,گفتگو با همسران شهدای مدافع حرم,گفتگو با همسر حبیب محبیان,گفتگو با همسر حبیب,گفتگو با همسران مدافع حرم,گفتگو با همسر شهید,گفتگو با همسر شهاب حسینی,گفتگو با همسر سابق مهدوی کیا,گفتگو با همسر علامه طباطبایی, نویسنده : dshohadaezeinabif بازدید : 168 تاريخ : چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت: 15:29