وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی

متن مرتبط با «عبدالصالح» در سایت وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی نوشته شده است

گفت‌وگو با پدر و مادر شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع 1

  • مادر ۲۵ ماه رجب مصادف با روز شهادت امام موسی کاظم به دنیا آمد. فروردین سال ۶۴. شوهرخواهرم که بعدها شهید شد گفت «حالا که روز شهادت آقا به دنیا آمده، نامش را عبدالصالح بگذارید.» بچگی‌ عبدالصالح با همه فرق داشت. آرام بود و صبور. یادم نمی‌آید اذیتم کرده باشد. منظم بود و درس‌خوان و البته خیلی کنجکاو. چشم از او برمی‌داشتم دل و روده یکی از وسایل خانه را به هم ریخته بود تا ببیند چطور کار می‌کند. اتو، سشوار، سماوربرقی، همه را باز می‌کرد و وقتی خیالش راحت می‌شد، بی‌سروصدا گوشه‌ای پنهان‌شان می‌کرد. از همان بچگی بیش‌تر وقتش با من می‌گذشت. حاج‌آقا سرش گرم جنگ و جبهه بود. حتی وقتی قطع‌نامه را پذیرفتند و جنگ تمام شد، یکی دو سال توی منطقه ماند.   پدر جنگ که تمام شد آن‌قدر سرم شلوغ بود که کم‌تر خانه بودم. صبح اول وقت از خانه بیرون می‌آمدم و ساعت نه و ده شب برمی‌گشتم. عبدالصالح احترام خیلی خاصی برای من قایل بود. با این که سن و سالی نداشت، از همان نوجوانی نشد جلوی من لم بدهد یا پایش را دراز کند. حتی اگر خواب بود، همین که صدایم را می‌شنید بیدار می‌شد و می‌نشست. خیلی به خودش سخت می‌گرفت. همیشه می‌گویم عبدالصالح به هر جا رسید، جدای از لطف خدا و زحمات شبانه روزی‌اش، به‌خاطر احترام و ادب زیادش نسبت به من و مادرش بود. مادر گاهی می‌گفتم «عبدالصالح، مامان‌جان! بخواب. بابا متوجه نمی‌شه که تو بیدار شدی. چر, ...ادامه مطلب

  • گفت‌وگو با پدر و مادر شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع 2

  •   مادر روزی که رفت، اگر دست خودم بود تا خود فرودگاه همراهش می‌رفتم. دوست داشتم تا آخرین لحظه کنارش باشم. وقتی عملیات نبل و الزهرا تمام شد و تلویزیون خبر آزادسازی این دو شهر را اعلام کرد، از شوق اشک می‌ریختم. دست‌هایم را بلند کردم و گفتم «خدایا! شکرت که عبدالصالح توی این پیروزی شریک شد.» یک‌بار زنگ زد. گفتم «مامان، خسته‌ای؟» گفت «نه!» گفتم «چرا مامان، خسته‌ای! من از همین‌جا حس می‌کنم. الهی فدای پاهای خسته‌ات بشم، الهی فدای اون دستات بشم که با دشمن می‌جنگه. الهی که خدا قوت بده تا دست پر برگردی پسرم.» لحن صدایش تغییر کرد. گفت «واقعا دلت می‌خواد برگردم؟!  اگر برگردم با چه رویی تو صورت خانواده شهدا نگاه کنم؟» از وقتی رفته بود، ۱۲۴ هزارتا صلوات برایش نذر کرده بودم که سلامت برگردد. مدام ذکرشمار توی دستم بود و ذکر می‌گفتم. از خدا می‌خواستم تا صلوات‌هایم تمام می‌شود عبدالصالح هم برگردد. بار آخر که زنگ زد حس می‌کردم حال و هوایش عوض شده. مدام به من و حاج‌آقا التماس می‌کرد که دعایش کنیم. گفت «مامان، واسه‌ام دعا کن. تا حالا که دعاها نگرفت، دعای سنگین برام کن.» توی دلم غوغا بود. صدایش که می‌آمد حالم بدتر می‌شد و دلتنگی‌ام بیش‌تر. 80 روز دوری چیزی نبود که راحت تحملش کرده باشم. گفتم «باشه مامان‌جان، باشه. برات دعا می‌کنم.» غروب جمعه بود. دم اذان مغرب روز شانزدهم بهمن نذر صلواتم تمام شد. روی صندلی, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها