خاطراتی از (فاتح دلها)

ساخت وبلاگ

خاطراتی از (فاتح دلها)  نگارش توسط همرزم شهید

بچه محل بودیم هر دومون، بچه محل امام رضا(ع)اما او کجا و من کجا

روز اول که دیدمش توی سلطانیه بود که با حاجی(ابوحامد) اومده بود، پیشواز بچه های گروه جدید،بعد از خیر مقدم به بچه ها، صحبت کرد و خودش رو معرفی کرد

آدمای جور با جور زیاد دیده بودم ولی لحن صحبت کردنه فاتح به دل آدم  می نشست، خوشحال شدم از دیدن فاتح با این ویژگی ها.

ازش سوال کردیم زیارت کی میریم، چون همه حسرت به دل حرم بودیم، روز اربعین بود

گفت: همین امشب میریم، خدا خیرش بده عصر اومد دنبالمون همه با هم رفتیم زیارت،چه قشنگ بود حرم

همه گریان و خوشحال بودند،چه حال عجیبی بود، توی خوابم نمیدیدم شب اربعین حرم بی بی باشیم

فردای روز زیارت گذشت ما هم که نوشتیم اسم مون رو داخل یک یگان، بعد از چند روز اومد دنبالمون مارو بردند پیش باقی بچه های فاطمیون

گروهای قدیمی، واسه همه مون تازگی داشت سوریه و جنگ چون تا بحال ندیده بودیم

یواش یواش با بچه های قدیمی با خط مقدم و جنگ آشنا شدیم، فاتح رو هم همیشه میدیدم هم تو خط مقدم هم توی عقبه

همیشه واسم سوال شده بود که ( فاتح)  چه موقع میخوابه،همش در حال رفت و آمد بود

اگه مشکلی داخل منطقه پیدا میشد اولین نفر اونجا بود و وقتی هم که واسه استراحت عقب میومد همش دنبال رسیدگی به مشکلات بچه ها بود

ماشاالله چه بچه های که هر کدومش به یک صراط بودن و حرف حساب نمی فهمیدند

چند بار دیدم که بعضیاشون به فاتح بدو بیراه میگفتن، ولی فاتح با لبخند و خونسردی جواب همشون رو میداد و همه رو قانع میکرد

با خودم میگفتم دمش گرم چه صبر و حوصله ی داره، اگه من جاش بودم دیوونه میشدم

همیشه باهاش رو دروایسی داشتم و ازش خجالت میکشیدم نمیدونم چرا؟ جوون زیاد دیده بودم ولی بخاطر حجب و حیاش ازش خجالت میکشیدم

صبح ها همیشه ورزش میکردیم با بچه های یگان مون شعارهای مذهبی هم زیاد میدادیم و همه رو از خواب بیدار میکردیم

حاجی ( ابو‌حامد) و فاتح از این نظم و یک پارچه گی بچه هامون همیشه تعریف میکردند و میگفتن ای کاش همه ی فاطمیون مثل یگان شما منظم و یکدست باشن

خوابگاه ما طبقه ی بالایی سر حاجی (ابوحامد)  و فاتح بود

میگفت شما گروه ویژه هستید و باید همیشه  آماده باشید

یک روز رو پشت بام نشسته بودم، داشتم دور مقرمون رو نگاه میکردم

فاتح اومد بالا و بعد از احوالپرسی، گفت شنیدم ورزش کاری، اگه تونستی وقت کردی روزایی که خط نبودی با بچه های پیاده کار کن و اونارو هم آموزش بده

گفتم باشه مشکلی نداره، بعد، از شهرم از کارم واز هدفم سوال کرد، از اینکه برنامت برای بعدها چیه، بازم دوباره میای منطقه یا نه؟

گفتم معلوم نیست اگه بی بی بطلبه بازم میام،منم ازش سوال کردم که چند وقته اینجاست متولد کجاس چیکاره است

مشخصات خودش رو گفت و گفت انشاالله بتونیم با کمک خدا و بی بی زینب و شما بچه ها، فاطمیون رو مطرح کنیم به کل جهان، و دشمن اهل بیت رو نابود کنیم

از هم صحبتی با فاتح خیلی خوشحال شده بودم بار اولی بود که این همه با هم حرف زدیم.

گذشت یک روز هجوم رفته بودیم شهر( #ملیحه) هجوم صبح شروع شد

پیشروی خوبی بود ماشاالله بچه ها همه عالی کار کردند،نزدیک ظهر بود که قناص دشمن، راه پشتیبانی ما رو بسته بود و مسیر رو نا امن کرده بود

بچه ها همه تشنه بودند مهمات هم داشت تمام میشد،چند تا از بچه ها هم مجروح شده بودند، که دیدم فاتح بدو بدو داره میاد تنها،با خودش آب آورده بود

بهش گفتم آقای فاتح شما چرا،گفت چرا چی مگه منم سرباز بی بی نیستم، و با یک مجروح رفت بعد از چند دقیقه دوباره دیدم که با مهمات اومد

یاد یکی از جنگ های پیغمبر افتادم که حضرت علی (ع) مثل پروانه دور پیغمبر می چرخید

فاتح هم الان داشت دور بچه های فاطمی می چرخید، شیری که خوردی حلالت جوون،هجوم تمام شد و منطقه ی تصرف شده از دشمن تثبیت شد

بعد از چند وقت از هجوم به مرخصی اومدم، فاتح هنوز منطقه بود تا اینکه بچه ها خبر دادند ( ملیحه) آزاد شد

بچه ها گفتن با کمک خدا و زحمت رزمندگان و فاتح، ( ملیحه) آزاد شد، به فاتح بچه ها میگفتن فاتح (ملیحه) واقعا هم برازنده ی نامش بود،چون بدون ریا و مخلصانه کار میکرد

گذشت چند وقت یک روز سرکار بودم که گوشیم زنگ خورد،یکی از دوستان همرزمم بود،گفت فاتح اومده قم خونه ما،به من هم گفته تو رو صدا کنم که باهات کار داره

رفتم به دیدنش چقدر خوشحال بودم که میدیدمش سالمه،دیگه با هم خودمونی شده بودیم

بعد از احوالپرسی ازم سوال کرد که چرا دیگه نیومدی منطقه،چرا اینقدر دیر کردی

مدت زیادی بود که منطقه نرفته بودم چون مادرم پیر شده بود و قلبش ضعیف

نخواستم که بارفتنم خدای نکرده واسه مادرم اتفاقی بیفته،داستان رو به فاتح گفتم، گفت خیره هرچی قسمت باشه

گفت: داریم با حاجی ( ابوحامد) یک کارایی میکنیم

گفتم :چی؟

گفت: داریم بچه های جوون و با خدا که خوب کار میکردند داخل منطقه، چند نفرشون رو گلچین کرده بودیم بفرستیم آموزش فرماندهی پادگان

فاتح تو هم انتخاب  شدی،چیکار میکنی میای یا نه؟از یک طرف مادرم از طرف دیگه دوست داشتم برم،بهش گفتم: خبرش رو میدم، گفت: باشه

تازه از دیدار خانواده شهدا اومده بود، مرخصی هم که میومد بعد از مدت طولانی در منطقه، بجای اینکه بره به کارایی خودش برسه، همش دنبال کارایی خانواده شهدا و مجروحین بود

با خودم میگفتم: خدا خیرش بده، چه حالی داره که این همه کار میکنه،خسته نمیشه،نتونستم رضایت مادرم رو بگیرم تا برم

به فاتح خبر دادم که جور نشد،گفت: عیب نداره حتما قسمت بوده،جای منو که میدونی؟ هر وقت یک زمانی اگه اومدی منطقه بازم همدیگر رو می بینیم

بغض گلوم رو گرفته بود که منه روسیاه چقدر عزیزم کرده بود بی بی زینب که فاتح اومد دنبالم ولی نرفتم

فاتح با حاجی ( ابوحامد) داشتند تلاش میکردند، که برای بهتر سازی فاطمیون هرکاری لازم است انجام بدهند

تا فاطمیون بتونه پا برجا بمونه،تا یک زمانی که جنگ تمام شد زحمات رزمندگان بی ثمر نمونه

خبر شهادت فرماندهان عزیزم، برادران بزرگم، را که شنیدم، باورم نمیشد،باورم نمیشد که حاجی ( ابوحامد) و فاتح شهید شده باشند

بعد از گذشت این همه وقت، هنوز که هنوزه،با خودم میگم کاش با فاتح رفته بودم،کاش درکنارش بودم، کاش من هم شهید میشدم

ڪاناڸ رسمے سردار شـ‌هید«فاتح دلــ‌هــا»قائم مقام فرمانده لشڪرفاطمیوڹ

telegram.me/joinchat/DJP5pj3sxeJqr18_mBeo9Q

وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی...
ما را در سایت وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dshohadaezeinabif بازدید : 156 تاريخ : چهارشنبه 7 تير 1396 ساعت: 6:06