وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی

متن مرتبط با «خاطره» در سایت وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی نوشته شده است

خاطره از شهید ابوحامد

  • شهید مدافع حرم علیرضا توسلی ( ابو حامد) همیشه بعد از هر عملیاتی که انجام می‌شد چند روزی ابوحامد را نمی‌شد به راحتی پیدا کرد، حتما باید دنبالش می‌گشتیم. برایم جای تعجب بود که آخر کجا می‌رود، چه کار می, ...ادامه مطلب

  • خاطره ای از زبان خواهر شهید سالخورده

  • هر وقت محمدتقی به ماموریتی میرفت، همه روز برای سلامتیش دعا میکردم و سوره ی واقعه و آیت الکرسی میخوندم. همه میدونستیم یه روزی محمدتقی شهید میشه میگفتم خدایا! محمدتقی که شهید میشه، حقش هم کمتر از شهادت, ...ادامه مطلب

  • خاطره ای از شهید نوید صفری

  • هر زمان ڪه دور هم جمع بودیم و احساس میڪرد بحث به غیبت ڪشیده شده، آرام مراتڪان می دادوبا لبخند و شوخ طبعی همیشگی اش؛ میگفت: مامان بیدار شو بیدار شو مادر گرامی شهید نوید صفری @ra_sooll, ...ادامه مطلب

  • خاطره ای از شهید حمید سیاهکلی ۳

  • خاطره ای از شهید حججی

  • به روایتی از دوست شهید :  یک شب برفی زمستون به محسن زنگ زدم که هوا دو نفره‌ست  پاشو بریم بیرون. میون خواب و بیداری گفت:  تو این هوا خطرناکه با موتور.  تازه ماشین خریده بودم.گفتم با ماشین میریم ؛اگرم , ...ادامه مطلب

  • خاطره ای از شهید رسول خلیلی

  • روزی "رسول" به پایگاه بسیج آمده بود تا مادرش را صدا کند خاطرم هست کلاس چهارم یا پنجم دبستان بود پشت پرده اتاق ایستاده بود و صدا می‌زد "یا الله یا الله یا الله". آمدم بیرون به رسول گفتم بیا داخل تو هن, ...ادامه مطلب

  • خاطره از شهید مشلب ۲

  • خاطره از شهید خلیلی

  • یه روز که زمان آموزشی داشتم تو همین کویر کار می کردیم  محمد حسن و حیدر و گروهش تو کوه ها و بیابان گم شدند و تنها با دوقمقمه برای مدت ۷ الی ۸ ساعت  مح, ...ادامه مطلب

  • خاطره ای از شهید توفقیان

  • خواهر شهید مدافع حرم ابراهیم توفیقیان: تابستان سال قبل از شهادتش تلویزیون جنگ زده های سوری را نشان می داد.خانمی با زبان عربی فریاد میزد:چرا کسی به ما کمک نمیکند و به فریادمان نمی رسد؟!محمد همان لحظه بلند شد و گفت:ما هنوز در هیات ها حسین حسین میکنیم ولی صدای (هل من ناصر ینصرنی)مردم مظلوم سوریه را نمیشنویم. همین خلقیات و خصلت رفتاری و اخلاقی اش او را به سمت م, ...ادامه مطلب

  • خاطره ای از شهید عبداللهی

  • شهید مرتضى عبداللهى؛ در جهت جذب گروه سنى نوجوان به مسیر الهى، بسیار مهربان و دلسوز بود و براى پرورش یار و سرباز امام زمان [عجل الله تعالى فرجه الشریف] تمام تلاش خود را مى‌کرد.  @labbaykeyazeinab, ...ادامه مطلب

  • خاطره ای از شهید سیاهکلی مرادی

  • همکارشهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی: اوقاتی رو که در محل کار باهم بودیم بنده روز به روز شیفته اخلاق مخلص حمید آقا میشدم.. ایشون خیلی با ادب با بقیه رفتار میکردن... یعنی وقتی میخواستن کسی رو صدا بزنن اگر از خودشون بزرگتر بود حتما لفظ آقا رو اول اسم میاوردن.. یا اگر کوچکتر بود حتما لفظ جان رو بعد اسم میاوردن وهمیشه خیلی باروحیه و باادب صحبت میکردن... که واقعا اخلاق این شهید بزرگوار برای همه بچه هاتو محل کار یه الگوی خیلی خوبی بود. در لحظات آخر شهادت ،  چند ثانیه دستش را بر پیشانی قرار میدهد و نام امام زمان (عج) و سید الشهدا (ع) را میبرد تا به شهادت میرسد. شهید حمید سیاهکالی مرادی   @Agamahmoodrez, ...ادامه مطلب

  • خاطره ای از شهید سید رضا حسینی

  • همرزمان پسرم می‌گویند وقتی نیروی‌های کمکی نیامدند، سیدرضا قبول نکرد که به عقب برگردد و از فرمانده خواست بماند چون نیروها به حضورش نیاز داشتند.  فرمانده داشت رصدش می‌کرد؛ سید اینقدر پیشروی کرد که در درگیری‌ها و تیراندازی‌های دشمن تیر به قلبش اصابت کرد، افتاد و زمینگیر شد. فرمانده زد به سرش و گفت یا ابوالفضل سید شهید شد؛ ۱۰ دقیقه گذشت و حرامی‌ها آمدند و پیکر پسرم را با خودشان کشان‌کشان بردند. راوی مادر شهید سید رضا حسینی شهید مدافع حرم @modafeonharem, ...ادامه مطلب

  • خاطره ای از شهید مدافع حرم مسلم خیزاب

  • ماشین سپاه را سوار بودند. سرعت که زیاد میشد،مسلم تذکر میداد به دست انداز ها که میرسید،تذکر میداد چراغ قرمز،تذکر میداد. همه اش با خنده وشوخی بود اما حساسیتش را میرساند. همیشه میگفت:فکر کن ماشین خودت را سوار هستی همان طور و حتی بیشتر! آرام و با دقت رانندگی کن.  @Agamahmoodrez, ...ادامه مطلب

  • خاطره ای از شهید محرم ترک ۲

  • خاطره (دستنوشته) شهید محرم ترک  امروز از ساعت چهار عصر به یکباره دلم گرفت ، به یاد دخترم فاطمه و همسرم که امروز تقریبا هشتاد روز است که آنها را ندیده ام افتادم عکسها و فیلمهایی که از فاطمه داشتم را نگاه میکردم و در دلم به یاد حضرت رقیه افتادم و این که چه کشید این خانم سه ساله ،  در همین حال بودم که یکباره تلفن به صدا درآمد ، با صدای تلفن حدس زدم حتما همسرم هست که تماس گرفته حدسم درست بود ولی بدون این که صحبتی کند گوشی را به دخترم داد دیدم که گریه امانش نمیدهد ، گفتم چی شده خانم طلا ، باباجانی ؟ دختر بابا چی شده چرا گریه میکنی؟! گفت : بابایی دلم برات سوخته  کی میایی ، من دوستت دارم ، بیا بابایی دیدم حال فاطمه خیلی بد بود شروع کردم به نوازشِ فاطمه خواستم حواسش را پرت کنم  گفتم : برای بابایی شعر می خونی ؟ در حالی که فاطمه متوجه نشود آرام اشک می ریختم ، اشکم برای سه ساله امام حسین بود برای وقتی که بهانه بابا را گرفت و سر پدر رت برایش آوردند...  @Agamahmoodrez, ...ادامه مطلب

  • خاطره اى شهید محمدرضا سنجرانى به روایت یکى از همرزمان

  • بسم رب الشهداء و الصدیقین تدمر اولین ملاقات بود. یکی از شهرهای استراتژیک سوریه که چندین بار دست به دست شده بود و بالاخره در دستان مقاومت قرار گرفت. چه رفقاتی شد از بُعد زمانی کوتاهو اما از بُعد روحی و دلی عمیق. هر موقع فرصت می‌شد با هم خلوتی داشتیم. آقا رضا رو خیلی‌ها می‌شناسن و می‌دونن که یکی از خصوصیات اخلاقیش این بود، این‌طور نبود زود با کسی رفیق بشه سفره دل باز کنه. اما نمی‌دونم چرا یهو بین منو رضا این رفاقت و صمیمیت ایجاد شد. به‌طوری که دردودلاشو به من می‌گفت و از گذشته‌ها و تجربه‌ها. مثلاً می‌گفت با نیرو و افراد مختلف باید این‌طور رفتار کرد یا چه معنا داره انسان خودشو اذیت کنه چون با طرف مقابل تعارف داره خب حرفتو بهش بزن اما مودبانه! خب چند روزی گذشت هر کدوممون مشغول کاری شدیم. تا اینکه یهو خبر دادن یک ماشین که سه نفر ایرانی داخلش بودن روی تله رفتن. قلبم ایستاد، پرس‌وجو کردم دیدم هر سه شون از رفقای خودم هستن. کاش می‌شد حس اون لحظه رو به رشته تحریر درآورد. کاش بعضی حس‌ها رو می‌شد منتقل کرد. نه اصلاً نمی‌شه تا نباشی تو گود نمی‌شه ... منطقه به علت دور بودن و مین‌گذاری وحشتناک داعش پس از شکست در منطقه ...، بچه‌ها رو وادار کرد  با هلی‌کوپتر به سراغ این سه نفر برن. اتفاقاً صبح هم چند تا از بچه‌های فاطمیون روی مین رفتن که با هلی‌کوپتر منتقل شدن. یکی از اون سه نفر آقا رضا بود. تو بیمارستان دیدمش تا منو دید خیلی خوشحال شد. اما دچار موج گرفتگی شده بود و زیر چشمش کبود و جفت گوش‌هاش نمی‌شنید. خب مینی‌بوس حمل مجروح رو آماده کردن و رضا رو بر خلاف خواسته خودش بردن دمشق که بفرستن ایران. اما اصل داستان از اینجا شروع می‌شه که منم بعد چند روز رفتم دمشق اونجا فهمیدم رضا نرفته و دیدمش و خی,محمدرضا,سنجرانى,همرزمان ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها