مجروحیت دست آقا مرتضى ۲

ساخت وبلاگ

خاطره اى از شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى) به روایت همسر گرامى شهید؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

مرتضی فردا ظهر مرخص شد و به همراه بچه‌ها با اتوبوس به مشهد برگشتیم. روزی سه بار باید پانسمان دست تعویض می‌شد. تعداد زیادى بخیه و نخ که مرتب باید با بتادین شستشو می‌شدند. با اینکه از گاز استریل روغنی روی زخم استفاده می‌کردم دفعه بعد باز کردن پانسمان مصیبت بود. چون به نخ‌های بخیه گیر می‌کرد و دردش را بیشتر می‌کرد. سعی می‌کردم با کمال آرامش و صبوری کارم را درست انجام بدهم. مرتضی فقط ظاهر من را می‌دید و از درون دل من خبر نداشت. انگشتان دست راستش اصلاً حرکتی نداشت. حدود دوماه طول کشید تا فقط گوشت‌های دست ترمیم شود.

یادم هست که، دکتر برای درد شدیدی که آقا مرتضی داشت ژلوفن تجویز کرده بود. با مصرف این قرص انگار که اصلاً مسکنی نخورده بود. شب‌ها از شدت درد یا زینب کبری سلام الله علیها می‌گفت و لحظه‌ای دردش کم نمی‌شد. صبح به داروخانه رفتم و تمام اوضاع را برای خانم دکتر داروساز تعریف کردم. ایشان دو نوع قرص تجویز کردند و طبق دستور به آقا مرتضی می‌دادم. چند دقیقه بعد از مصرف قرص گیج می‌شد. حدود بیست دقیقه آرام بود و دوباره درد شدیدی امانش را می‌برید.

بسته قرص که تمام شد، بسته خالی را به علی دادم تا مثل همان را از داروخانه بگیرد. علی برگشت و گفت: «داروخانه گفته برو بچه، این دارو را به کسی نمیدم». بعد از شهادت آقا مرتضی یک روز رفتم داروخانه و کلی از دکتر داروساز تشکر کردم و دعایشان کردم. خدا خیرشان بدهد که روزهایی که عزیزم خیلی درد داشت کمی از دردهای او کم کردند.

در این مدت، دکتر گفته بود که باید انگشتان دست مرتضى ورزش داده بشود تا حرکتش برگردد.

مرتب انگشتانش را ورزش می‌دادم، ولی کسی از دلم خبر نداشت؛ «خدایا، انگشتانش حرکت کنه دوباره به جنگ میره». هم باید وظیفه خودم را انجام می‌دادم تا انگشتانش را به حرکت بیندازم. از طرفی هم به حرکت درآمدن آن‌ها مساوی بود با تنهایی و دوری از مرتضی.

بارها سخن حضرت علی علیه السلام که فرمودند مثل استخوانی در گلو به خاطر مى‌آوردم. به خود می‌گفتم من هم هر کار کنم استخوان در گلو است. «خدایا، دستش باید راه بیافته. راه بیافته یعنی دوباره رفتن. دوباره رفتن یعنی دوری و تنهایی. تنهایی یعنی معلوم نیست دیگه مرتضی را داشته باشی». عجب برزخی بود.

قرار بود براى نشان دادن دست آقا مرتضى به دکتر، تهران برویم که دوباره مرتضی رفت سوریه. تلفنی با او صحبت کردم و گفتم: «پس دکتر چی»؟ گفت: «قبل از رفتن، دستم رو به دکتر نشون می‌دم». یادم هست، یکبار که با پلاتین داخل شست به سوریه اعزام شده بود، هنگام بیرون پریدن از هواپیما دستش زیر بدنش مانده بود و پلاتینِ دستش کج شده بود.

دو ماه بعد که آقا مرتضى از سوریه برگشت با هم به دکتر رفتیم. ایشان گفتند برای حرکت انگشت شست اصلاً استخوانی وجود ندارد، مگر اینکه پیوند استخوان بشود. برای دو هفته بعد تاریخ عمل جراحى گذاشتند.

برای جراحی به تهران رفتیم. صبح زود رسیده بودیم که از طرف نویسندگان کتاب «ابوعلی کجاست» براى مصاحبه به دنبال ما آمدند. بعد از آن در ترافیک‌های شهر تهران، ظهر به بیمارستان رسیدیم. خدا را شکر که دکتر هنوز نرفته بود. قرار شد دو روز بعد جراحی انجام بشود.

فردای آن روز را فرصت داشتیم. با برادر خانم شهید صدرزاده به قم منزل پدر شهید صابری و شهید مالامیری رفتیم و شب هم به منزل شهید تمام زاده. انگار این دو سه سال آخر در حال مسابقه بودیم و گویی هر آن، زمان سوت پایان وقت خورده می‌شود. یکسره در تلاش و تکاپو بودیم.

صبح فردا آقا مرتضى برای انجام آزمایشات تنها به بیمارستان رفت و من بعد از ظهر به بیمارستان رفتم. فردای آن روز علیرغم دردى که آقا مرتضى بر اثر تراشیدن استخوان داشت و با وجود اینکه نمی‌توانست درست راه برود، ترجیح دادیم به خانه برگردیم تا بچه‌ها را از تنهایی در بیاوریم.

تعویض پانسمان در دو محل شده بود، البته این بار به آن وسعت دفعه قبل نبود. روزی که بخیه‌ها باید کشیده مى‌شد، آقا مرتضی به بیمارستان امام حسین علیه‌السلام رفته بود. گفته بودند اسم شما در لیست ما نیست و نمی‌توانیم بخیه‌ها را بکشیم. ظهر عصبانی به خانه آمد. یکی از دوستان که پرستار بود به منزل ما آمدند و بخیه‌ها را کشیدند. فردای همان روز دوباره مرتضی به سوریه رفت.

 @labbaykeyazeinab

وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی...
ما را در سایت وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dshohadaezeinabif بازدید : 285 تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت: 0:17