خاطره اى از شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى) به روایت همسر

ساخت وبلاگ



"خاطره ای که ابوعلی چندین بار برایم تعریف کرد":

 یکبار یکی از رزمنده ها پسرش را که سن و سال کمى داشت همراه خود به منطقه آورده بود. پدر همیشه خواهش میکرد که پسرش را به عملیات نبریم و عقب بماند. یک روز پسر خیلی اصرار کرد تا او را با خود به خط ببریم. ما هم یعنی من و سید ابراهیم قول دادیم تا پدر را راضی کنیم. طبق قولی که داده بودیم وقتی پدر آمد، او را کناری کشیدیم و کلی با او حرف زدیم و به اصطلاح من و سید دوره اش کردیم. از علی اکبرِ امام حسین (ع) گفتیم. یعنى آن قدر برایش از علی اکبرِ امام حسین (ع) گفتیم تا او بالاخره راضی شد. گفتیم: "امام حسین (ع) على اکبرش رو فرستاد. تو نمى خواى پسرت رو بفرستى؟"

منطقه هواى خیلى گرمى داشت. فرداى آن روز، با ماشین شربتی که آماده کرده بودیم تا برای بچه های خط ببریم پسر را همراه خودمان بردیم. 

سیستم صوت ماشین هم بلند می خواند. ماشین در میان بچه ها ایستاد و رزمنده های خسته که تازه از عملیات آمده بودند دور ماشین جمع شدند تا شربت بخورند. پسر در حال ریختن شربت بود که ناگهان از سمت دشمن خمپاره ای نزدیک ما خورد و دوباره یکی دیگر. نزدیک ماشین، ترکشی به کتف یک رزمنده اصابت کرد. طورى که، دستش را از کتف قطع کرد. خون شدیدى فوران میکرد. پسر که از دیدن معرکه شوکه شده بود و رنگ به رخسارش نمانده بود، زبانش بند آمد. دوستان میگفتند پدر هم از دور بهت زده، ما را تماشا میکرده. پسر را سوار بر ماشین کردیم و به پدر رسانیم. ماشین شربت کاملاً به خون رزمنده ها رنگین شده بود. خدا را شکر کردم که برای پسر اتفاقی نیفتاد.

وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی...
ما را در سایت وسایل شخصی ... شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی دنبال می کنید

برچسب : خاطره اي از دفاع مقدس,خاطره اي از,خاطره اي از شهدا,خاطره اي از علامه جعفري,خاطره اي از پرويز پرستويي,خاطره اي از شهيدان,خاطره اي از يك شهيد,خاطره اي از امام,خاطره اي از دوران,خاطره اي از دوران دفاع مقدس, نویسنده : dshohadaezeinabif بازدید : 281 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 7:21